وقت وقت غروب آفتاب است.در چنین وقتهایی آنچنان دلم پر از قصه و اندوه می شود که دلم پر میشه از ابرهای سیاه غم من که هوس باریدن می کنند.اما دریغ از یک قطره.درحسرت یک دانه اشکی که از چشمانم سرازیر شود.نمی دانم چه بکنم.نمی دانم به چه وسیله ای غم و تنهایی های خودم رو از دلم بیرون کنم.اینقدر دلم می خواهد در یک گوشه آرام و ساکت همراهی داشته باشم.همراهی که بتوان بر شانه های پر محبتش تکیه زنم و از قصه های دلم برای او صحبت کنم. خیلی دلم می خواهد هنگامی که از من درباره دوست داشتن و محبت سوال کند جواب او را به این شکل دهم:عشق داستان دو قلب است،دو همراه،دو همراز،دو مونس،دو عاشق،دو کبوتری که آشیانه زندگی خود را با محبتشان می سازند.چقدر شاعرانه،اینقدر که آدم دیگر تنها نمی ماند.خیلی دوست دارم زمانی که دلم همدم من به گفتگو و صحبت با من درباره عشق و محبت سخن بگوید.و من به او بگویم که چقدر دوستش دارم.و به او بگو یم که تا ابد درکنارش می مانم و بگو یم که خیلی دوستت دارم ای یار و یاور دل شکسته و تنهایم.دوستت دارم .