چه کنم.چی کار کنم. به کجا سر بزارم.خیلی خستم. خیلی ناراحتم. خیلی اندوهگینم.خیلی افسرده ام.خیلی زیاد.وقتهایی که به بیرون از دل خود می روم و با خودم در خلوت دلم راز و نیاز می کنم دستان عشق و معشوقی را تصور می کنم که چقدر همدیگر رو دوست دارند. دست در دست هم. پا به پای هم. آغوش در آغوش هم. در اینجا آلمی از غم بر من نازل می شود.
باری از غم و قصه و افسردگی و ماتم و اندوه و شکستن دلم. کیست که دوستم داشته باشد. گاه با خود زمزمه می کنم که عشق چیست که خود را به خاطرش به هلاکت رسانده ام گاه می گویم نه این عشق است که دل من رو قلب من رو سینه من رو پر از محبت قلبش فرا می گیره و کسی در این دنیا هست که به یاد دل شکسته ام باشه.
دلم گرفته .نمی دونم چطور می توانم از چنگال این غم رهایی یابم.چه طور می توانم از زنجیرهاییکه به قلبم از غم و اندوه و نا امیدی افکنده شده رها شوم .خیلی تنهام.تنهای تنها.دوست دارم (چه کسی را) خاطرخواهم(چه کسی را) فدای او(چه کسی را) آه از گفتن این جمله (چه کسی را ) من چه کسی را دوست دارم.من چه کسی را لیلی خود می دانم.
من چه کسی را..... . آه از این دل .