دراین روزگار بی وفا تنهایم گذاشته اند. آه. چه کنم در این تنهایی. چه کنم با این همه درد و غم . چه کنم با این همه غصه. در این تنهاایم چگونه قصه دوست داشتن را بتوانم بخوانم.
تنهایی که مرا به مانند درختی بی برگ تبدیل کرده است. درختی که فقط با آمدن بهار دوباره شکوفا خواهد شد. دوباره جان میگیرد. پرنده ها بر بالای شاخه هایش اشیانه خود را می شازند.بر روی شاخه هایش شگوفه های بهاری سفید که پیام آور بهار است گنجیده می شود.
آه. ؟آیا من هم می توانم مانند این درخت از این تنهایی که مدتهاست در درونم ریشه زده با محبت ..... ریشه این تنهایی را خشک کنم؟
آیا می توانم دیگر تنها نباشم.آیا دیگر مرا تنها نمی گزارند.آیا دیگر غم به سراغم نمی آید. آیا قصه دیگر دره قلبم را نمی زند؟
همه اینها به شما بر میگردد. بله تعجب نکنید شما . شما با نظراتتان تعیین میکنید که من تنها می مانم یا نه؟