رفتی ولــی ایـــنو بدون
هرجـا بـاشی دوست دارم
هنــوز بـــرای دیــد نـت
بـه رویـا هـام پا می ذارم
دل منــو شــــکـــستی
وقتی تنــهـــــام گذاشتی
کـــاش میدونستم کـــــه تو
هیچ وقـت دوســـم نداشتی
دل منـــو شــــکـــستی
امــــا یــــــادت بمونــــــه
کـــه هیچ کــسی مثل من
قدر تـــــو نیست بدونــــه
چقدر دلــــــــــم میســوزه
عمـــری دروغ شنیدم
بــــا این همـــــه صداقت
آخر بـــــــــه هیچ رسیدم
منو بـــــــــــــــگو دلم رو
پـاک بـــه تو بــاخته بودم
نفهمیـــــــــــــدم روی آب
خونمو ســـاختـــــــه بودم
اکنون که این دست نوشته را می نگارم ...
دریای وجودم پر از ابرهای تیره و تار است...
می خواهم درباره کسی سخن بگویم...
که آشنایی با او وجدایی ازاو اندک زمان و کم بود ...